سیمین بهبهانی

ساخت وبلاگ

شلوار تا خورده دارد مردی که یک پا ندارد

خشم است و آتش نگاهش یعنی: تماشا ندارد

 

رخساره می‌تابم از او اما به چشمم نشسته

بس نوجوان است و شاید از بیست بالا ندارد

 

بادا که چون من مبادا چل سال رنجش پس از این

- خود گر چه رنج است بودن "بادامبادا" ندارد-

 

با پای چالاک پیما دیدی چه دشوار رفتم

تا چون رود او که پایی چالاک پیما ندارد

 

تق تق کنان چوبدستش روی زمین می‌نهد مهر

با آن که ثبت حضورش حاجت به امضا ندارد

 

لبخند مهرم به چشمش خاری شد و دشنه‌ای شد

این خویگر با درشتی نرمی تمنا ندارد

 

بر چهره‌ی سرد و خشکش پیدا خطوط ملال است

یعنی که با کاهش تن جانی شکیبا ندارد

 

گویم که بامهربانی خواهم شکیبایی از او

پندش دهم مادرانه، گیرم که پروا ندارد

 

رو می‌کنم سوی او باز تا گفت وگویی کنم ساز

رفته‌ست و خالی‌ست جایش

مردی که یک پا ندارد...

رهگذر...
ما را در سایت رهگذر دنبال می کنید

برچسب : سیمین بهبهانی,سیمین بهبهانی شعر,سیمین بهبهانی چرا رفتی,سیمین بهبهانی دوباره میسازمت وطن,سیمین بهبهانی کولی,سیمین بهبهانی هوای گریه,سیمین بهبهانی ای,سیمین بهبهانی فعل مجهول, نویسنده : star1371o بازدید : 48 تاريخ : يکشنبه 28 شهريور 1395 ساعت: 8:15