امروز تو با پاهای خودت رفتی...

ساخت وبلاگ

صاف زل زدی توو چشمامو گفتی: چه میشه کرد؟ باید تحمل کرد..گفتی ما هم دیگه به سنی رسیدیم که وایستیمو رفتن پدر و مادرمونو ببینیم...گفتی نباید انتظار داشته باشیم دنیایی که برای همه یه جور تموم میشه برای ما فرق کنه...گفتی تا همین جاشم خ شانس آوردیم..

به حرفات فکر می کنم..به عزرائیل  و به خدا هم.. به این که چندبار مرگ سررسیده و انگشت اشارشو گرفته سمت خانواده ما اما با وردها و دعاهایی که  خدا یادمون داده دورش کردیم..چندبار اشکامونو دیده و دلش به رحم اومده و رفته..چندبار؟!...

زندگی می گذره...می فهمیمو نمیفهمیم و شکر می کنیم و نمی کنیم...

بهت نگاه می کنم..مثل حرفات محکم نیستی.. حتی خودتم دوست نداری چیزایی که می گی رو بشنوی..

حرفات درستن اما چاره نیستن مسکن نیستن..حرفن ..باد هواا..

دردهایی هست که هیچی آرومشون نمی کنه حتی آگاهی..

 

رهگذر...
ما را در سایت رهگذر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : star1371o بازدید : 39 تاريخ : دوشنبه 20 آبان 1398 ساعت: 11:36